ماجرای جالب مباحثه بهلول

روزی فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید.

آن مرد به آنجا رفت و هارون او را با احترام نزد خود نشاند و مشغول گفتگو شدند. در همین زمان بهلول وارد شد.

هارون دستور جلوس داد و آن مرد نگاهی به وضع بهلول کرد و با تعجب گفت: عجیب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت میکند و به نزد خود راه میدهد.

بهلول که فهمید منظور آن مرد، اوست، فورا گفت: به علم ناقص خود مغرور نشو و به ظاهر من نگاه نکن. من حاضرم با تو مباحثه کنم و به خلیفه ثابت کنم که تو چیزی نمیدانی.

آن مرد گفت: مرا با دیوانگان کاری نیست.

بهلول گفت من به دیوانگی خود اقرار میکنم اما تو به نفهمی خود اقرار نمیکنی.

هارون الرشید غصب کرد و به بهلول گفت سکوت کند.

اما بهلول ساکت نشد و به هارون گفت این مرد به علم خود اطمینان دارد ولی چرا مباحثه نمیکند؟

هارون به آن مرد گفت: چه اشکال دارد مسائلی را از بهلول سوال کنی؟

آن مرد گفت به یک شرط حاضرم این کار را انجام بدهم و آن این است که من یک معما از بهلول میپرسم اگر جواب درست داد من هزار دینار زر به او میدهم اما اگر نتوانست جواب بدهد باید او هزار دینار زر بدهد.

بهلول گفت من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم و زر و دینار ندارم. اما حاضرم شرط را اینطور تغییر بدهم. اگر جواب درست دادم زر را از تو میگیرم و به مستحقان میدهم اما اگر نتوانستم جواب بدهم، حاضرم غلام تو بشوم و برایت کار کنم.

آن مرد قبول کرد و معما را مطرح کرد.

به بهلول گفت در خانه ای ، زن با شوهرش نشسته است و در همین خانه یک نفر مشغول نماز خواندن است و یک نفر دیگر روزه دار است و در این حال مردی از خارج وارد این خانه میشود و به محض وارد شدن به آن خانه، آن زن و شوهر بهم حرام میشوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل میشود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت، روزه اش باطل میشود.

آیا میتوانی بگویی آن شخص که وارد خانه شد چه کسی بود؟

بهلول فورا جواب داد، این مرد که وارد خانه شده قبلا شوهر آن زن بوده که به مسافرت طولانی رفته است و چون برنگشته بود، به زن گفته اند که او مرده است و آن زن با اجازه حاکم، ازدواج کرده است.

به مردی پول داده اند که برای شوهر مرده اش نماز بخواند و به دیگری گفته اند روزه بگیرد. اما وقتی او از سفر برمیگردد همه چیز باطل میشود.

هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب بهلول تعجب کرده و به او آفرین گفتند.

بهلول گفت حالا نوبت من است که معمایی را مطرح کنم.

اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست کنیم، پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم. سپس متوجه شویم که موشی داخل آن است، آیا میتوانی تشخیص بدهی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا شیره؟

آن مرد تفکری کرد و از جواب عاجز ماند.

هارون از بهلول خواست تا خودش جواب معما را بدهد.

بهلول گفت اگر این مرد به نادانی خود اقرار کند جواب را میدهم.

آن مرد ناچارا اقرار به نادانی خویش نمود و بهلول گفت: موش را برداشته و میشوییم. سپس شکمش را پاره میکنیم. اگر داخل شکم او سرکه باشد در خمره سرکه افتاده و اگر در شکمش شیره باشد یعنی در خمره شیره افتاده است.

بار دیگر اهل مجلس او را تشویق نمودند و آن مرد هزار دینار را تسلیم بهلول کرد.

منبع: کتاب مجموعه داستان های بهلول عاقل

مطالب مشابه از ذهن آموز:
پاسخی بدهید