نقد فیلم مهر هفتم The Seventh Seal ؛ ایدهها و ایرادها

فیلم مهر هفتم یک فیلم متفاوت سوئدی است که در سال ۱۹۵۷ ساخته شده است. این فیلم سیاه و سفید است و برنده جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره فیلم کن شده است.
فیلم در زمان خود بسیار جسورانه و با ایده ای نو ساخته شده است. با این حال به نظر من ایرادی اساسی از نظر فلسفی دارد.
(هشدار اسپویل)
ماجرا از این قرار است که یک شوالیه و همراهش از جنگ های صلیبی برگشته اند و حالا هر دو ناامید و بی هدف هستند. آنها احساس رضایت چندانی از کشتن آدم ها و حضور در جنگ های صلیبی ندارند. یکی از آنها به کل اعتقادش به خدا را از دست داده و دیالوگ های علمی تر و طبیعت گرایانه تری میگوید، و شوالیه که شخصیت اصلی فیلم است، در شک به سر میبرد و به دنبال معنای زندگی میگردد.
طاعون در حال گسترش است و در این میان زنی را به جرم ارتباط با شیطان میخواهند زنده زنده بسوزانند. زنی که در عصر حاضر تشخیص داده میشد که احتمالا از نوعی مشکل عصبی یا روانی رنج میبرد و شاید قدری با دیگران متفاوت است و مشکل خاصی هم ندارد. اما در آن دوران هر گونه رفتار غیرعادی از شخص میتوانست او را به ارتباط با شیاطین پیوند بزند و سبب مرگش شود.
دیالوگ جالبی بین شوالیه با این زن شکل میگیرد. شوالیه میپرسد: تو شیطان را دیده ای؟ من میخواهم او را ببینم و سوالم را از او بپرسم. او حتما در مورد خدا میداند.
زن میگوید: به چشمان من خیره شو و شیطان را ببین. او این کار را میکند ولی چیزی نمیبیند. زن تعجب میکند و میگوید: چرا نمیبینی؟ کشیش ها و سربازها خیلی راحت دیدند و حالا میخواهند مرا بکشند!
اینجا شوالیه به فکر فرو میرود که آیا واقعا آنها دیده اند؟ یا کورکورانه در حال انجام کاری اشتباه هستند؟!
همین افراد برای در امان ماندن از شرّ شیطان در حال ریختن کثافات به اطراف خودشان هستند. همراه شوالیه میپرسد این چه چیزی است؟ سرباز میگوید: این خون و صفرای سگ سیاه است و آنقدر بدبو است که شیطان نمیتواند آن را تحمل کند و از آن دور میشود.
این فضای آلوده و عاری از بهداشت همراه با جهل قرون وسطی را نشان میدهد که سبب بیماری ها و رنج های مختلف شده بود.
در همان ابتدای فیلم صحنه جالبی وجود دارد، فرشته مرگ آمده است تا جان شوالیه را بگیرد. شوالیه به او میگوید: با من شطرنج بازی کن و اگر برنده شدی جانم را بگیر اما اگر من برنده شدم از گرفتن جانم صرف نظر کن. فرشته مرگ قبول میکند.
در خلال بازی شطرنج این دو، که چند روزی طول میکشد، دیالوگ هایی بین فرشته مرگ و شوالیه برقرار میشود. او از شوالیه میپرسد برای چه تعلل در مرگش ایجاد کرده است؟ دنبال چه چیزی است؟
شوالیه پرسش های خود را مطرح میکند و در باب وجود خدا سوال دارد. او میگوید: آیا خدایی هست؟ و اینکه چرا خودش را پنهان کرده است و سوالاتی از جنس برهان اختفای الهی میپرسد.
فرشته مرگ نیز جواب درست و حسابی به او نمیدهد و به قول خودش حرفی برای گفتن ندارد یا اجازه گفتنش را ندارد. فقط میگوید: خدا سکوت میکند.
به نظر من ایرادی در بطن فیلم وجود دارد. اینکه پرسیدن این سوال ها از جانب کسی که فرشته مرگ را میبینید، موجه نیست. این سوالات برای کسی پیش می آید که چیزی فراتر از عالم ماده، خصوصا فرشته مرگ را نبیند و در شک باشد که آیا چیزی فراتر از این جهان وجود دارد یا خیر؟ اما شوالیه، فرشته مرگ را دیده است، پس قطعا خدایی هست و آنچه در موردش گفته شده صحت دارد وگرنه فرشته مرگ از کجا آمده و چه میکند!؟
ایراد دیگر به نظر من این است که از همان ابتدای فیلم برخورد شوالیه و ری اکشن او نسبت به فرشته مرگ خیلی عادی و با بی تفاوتی همراه است. طوری که انگار او به وجود همه اینها یقین دارد و همانند یک باورمندِ سخت، با این قضیه روبرو شده است. چون کسی که به شک افتاده یا در مورد وجود خدا سوال دارد، از دیدن فرشته مرگ باید بسیار تعجب کند و نباید اینگونه مانند یک دوست و یا یک انسان عادی با او رفتار کند!
صحنه جالبی هم در فیلم وجود دارد. در جایی شوالیه با یک زن و مرد آشنا میشود که یک کالسکه دارند و به اجرای نمایش و تردستی برای مردم می پردازند و از این راه امرار معاش میکنند.
زن، شوالیه را دعوت به هم نشینی با خودشان میکند و برایش شیر و توت می آورد. در آن فضای طاعون زده و سیاه، شوالیه یک لحظه زندگی و نشاط را در آنجا می یابد. مسرور شده و شیر و توت را میخورد. سپس میگوید: زندگی همین است. لذت بردن از همین چیزها.
و پس از این است که کم کم تسلطش بر شطرنج را از دست میدهد و از فرشته مرگ میبازد.
در واقع زندگی یعنی لذت بردن از همین نعمت های به ظاهر ساده، تشکیل خانواده و عشق و محبت و دوستی به هم نوع.
در آخر فرشته مرگ همه شخصیت های فیلم را با خود میبرد به جز همین زن و مرد عاشق، که هنوز اجلشان نرسیده…