چند داستان و حکایت از بهلول
ماجرای بهلول و دوست خود
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد، چون آرد کرد بر الاغ خود سوار کرد و وقتی نزدیک منزل بهلول شد، خرش ناگهان لنگ شد و به زمین افتاد.
او که سابقه دوستی با بهلول داشت او را صدا زد و درخواست کمک کرد تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل ببرد.
بهلول قبلا قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد. بنابراین به آن مرد گفت:
الاغ من نیست.
ناگهان صدای الاغ بلند شد و عر عر کرد.
آن مرد گفت الاغ که در خانه است، چرا میگویی نیست؟
بهلول گفت عجب دوستی هستی تو، پنجاه سال با من رفاقت کردی و حرف مرا قبول نداری اما حرف الاغ را باور میکنی؟!
ماجرای بهلول و طبیب دربار
گفته اند که هارون الرشید پزشک مخصوصی از یونان برای دربار خود درخواست کرد و وقتی آن پزشک وارد بغداد شد، هارون الرشید با جلال مخصوصی آن را وارد دربار کرد و به او احترام نمود.
تا چند روز ارکان دولت و کارکنان هارون به دیدن طبیب میرفتند تا اینکه روز سوم، بهلول به اتفاق چند نفر به دیدن آن طبیب رفت و بعد از صحبت های معمولی، ناگهان بهلول از آن طبیب سوال کرد:
شغل شما چیست؟!
طبیب چون سابقه بهلول را میدانست و در موردش به او گفته بودند، خواست او را مسخره کند به همین خاطر گفت من مرده ها را زنده میکنم.
بهلول در جواب گفت: تو زنده ها را نکش، مرده زنده کردن پیش کش.
از جواب بهلول اهل مجلس به خنده بسیار افتادند.
طبیب از رو رفت و مجلس را ترک کرد.
پند دادن بهلول به هارون
روزی بهلول به سراغ هارون رفت و هارون تا او را دید گفت ای بهلول پندی به ما بده.
بهلول گفت ای هارون اگر آب در بیابان نباشد و تشنگی بر تو غلبه کند و نزدیک به مرگ شوی چه خواهی داد تا به تو جرعه ای آب بدهند؟
هارون گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن آب، به پول رضایت ندهد چه؟
گفت: نصف پادشاهی خود را میدهم.
بهلول گفت بعد از اینکه آشامیدی اگر بیمار شدی و نتوانستی آن بیماری را رفع کنی، چه میدهی تا کسی آن را علاج کند؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشای هم ر امیدهم.
بهلول گفت: پسم غرور نباش به این پادشاهی که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست.
منبع: کتاب مجموعه داستان های بهلول عاقل