ورود بیگانگان به سرزمین واکا

365 پله را بالا رفت و به یک سطح سنگی بزرگ رسید.
کفش هایش را درآورد و پاهایش سنگ عظیم را لمس کرد.
احساس و انرژی خاصی را دریافت میکرد. همان حسی که همه ما در چنین مکان هایی داریم.
بالای سرش روی سقف یک دریچه وجود داشت.
روی سنگ دراز کشید و از دریچه به آسمان نگاه کرد.
ستارگان در آسمانی بدون آلودگی نوری کاملا مشخص بودند.
لحظاتی بعد چشمانش را بست.
خودش را در واکا دید.
صدای مردم بلند شده بود.
همه کلمهای را با صدای بلند و یک صدا میگفتند که او متوجه نمیشد به چه زبانی است.
یک غریبه اسرار آمیز وارد واکا میشد، سرزمینی که پیش از آن اصلا اوضاع خوبی نداشت.
چند نفر دیگر هم از درون انرژی عظیمی که شکل گرفته بود خارج شدند.
آنها چهره ای شاد داشتند.
زبانی واحد داشتند و سنگ و چوب را نمیپرستیدند.
مردم این انرژی عظیم را به شکل خورشید نقاشی کردند و به فرمانده آنها فرزند آتش گفتند.
آنها ستاره شناسی و شهرنشینی را به اهالی واکا آموختند.
و ساختمانی هرمی با 365 پله را ساختند که به اندازه تعداد روزهای سال بود.
نویسنده : ایمان صدیقی / پایان قسمت دوم