کتاب چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد؟

چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد کتابی در مورد شیوه حیرت انگیز برای برخورد با تغییر در کار و زندگی نوشته اسپنسر جانسون است.

بخش هایی از وجود همه ما

چهار شخصیت خیالی که در این داستان معرفی شده اند، موش ها: فین فین ، تکاپو ، آدم کوچولوها: این پا و اون پا. بناینگر ابعاد ساده و پیچیده خود ما هستند، صرف نظر از سن، جنس، نژاد یا ملیت.

ما ممکن است گاهی مثل فین فین عمل کنیم، که خیلی زود نشانه های تغییر را بو میکشد یا تکاپو که به سرعت وارد عمل میشود، یا این پا که تغییر را پس میزند و در برابر آن می ایستد و مقاومت میکند و میترسد که این تغییر نتیجه بدتری داشته باشد، یا اون پا که وقتی میبیند تغییر میتواند نتیجه بهتری برای او داشته باشد می آموزد که خود را با شرایط زمان وفق دهد.

صرف نظر از اینکه ما از کدام یک از ابعاد وجودی خود استفاده میکنیم یک چیز در بین همه ما مشترک است:

اینکه ما باید خود را در این هزارتو پیدا کنیم و در زمان های تغییر موفق و سربلند باشیم.

یک گردهمایی در شیکاگو

در یک روز یکشنبه آفتابی در شیکاگو چند همکلاسی قدیمی که در دوران مدرسه دوستان خوبی برای هم بودند، و شب قبل هم پس از مدتی دوباره در مدرسه گرد هم جمع شده بودند، برای ناهار در کنار هم حضور یافتند.

آنها میخواستند از اتفاقاتی که داشت در زندگی هریک از آنها رخ میداد باخبر  شوند.

پس از کمی شوخی و خنده و غذایی خوب گفتگوی جالب خود را آغاز کردند.

آنجلا که آن وقت ها یکی از محبوب ترین بچه های کلاس بود گفت زندگی واقعا با اون چیزی که من در دوران مدرسه فکر میکردم خیلی فرق داره، خیلی چیزها عوض شده.

ناتان هم همین نظر را داشت: آره واقعا.

آنها میدنستند که او وارد حرفه خانوادگی خود شده ، شرکتی که هنوز هم  عملکرد خوب و موفقی داشت و تا جایی که آنها به خاطر داشتند یکی از مشاغل مهم شهر آنها بوده.

بنابراین از این که او نگران میدیدند تعجب میکردند.

ناتان پرسید: اما تا حالا توجه کردین که چرا ما نمیخوایم عوض بشیم در حالی که همه چیز داره تغییر میکنه؟

کارلوس گفت: به نظر من چون از تغییر میترسیم، در برابرش مقاومت میکنیم.

جسیکا گفت: کارلوس، تو کاپیتان تیم فوتبال بودی، اصلا فکر نمیکردم یه روز از ترس حرف بزنی!

آنها با اینکه هرکدام به راهی رفته بودند، از کار در خانه گرفته تا مدیریت شرکت ولی از اینکه میدیدند هنوز احساساتشان شبیه هم است همگی به خنده افتادند.

همه تلاش میکردند تا از عهده تغییرات غیر منتظره ای که داشت در این سالها در زندگی آنها رخ میداد برآیند.

بیشتر آنها اذعان میکردند که راه خوبی برای کنترل این شرایط سراغ ندارند.

بعد مایکل گفت: منم از تغییر میترسیدم وقتی که یک تغییر بزرگ توی کار ما به وجود آمد نمیدانستیم که باید چه کنیم. بنابراین نتوانستیم خودمان را وفق بدهیم و در نتیجه کارمان را از دست دادیم. تا اینکه یک داستان کوتاه و با مزه را شنیدیم که همه چی را عوض کرد.

ناتان پرسید چجوری؟

خب این داستان نوع نگرش من را تغییر داد.

اول فکر میکردم تغییر یعنی از دست دادن اما حالا اون رو فرصتی برای بدست اوردن میدونم، در ضمن به من یاد داد که چطور باهاش کنار بیام.

بعد از اون همه چیز به سرعت پیشرفت کرد و بهتر شد، هم توی کار و هم توی زندگی.

چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد؟

اولش از سادگی بیش از حد این داستان حالم گرفته شد چون یه چیزی شبیه اون قصه هایی بود که ما توی مدرسه برای هم تعریف میکردیم.

بعد که فهمیدم من هیچوقت متوجه نبودم چه چیزهایی واضحی توی این تغییرات رخ میده و چه کارای موثری باید انجام میدادم خیلی از دست خود عصبانی شدم.

وقتی فهمیدم که چهار شخصیت این داستان نماینده ابعاد مختلف خود من هستند تصمیم خودم را گرفتم که مثل کدوم یکیشون عمل کنم و اینطوری شد که متحول شدم.

بعدش این داستان رو برای بقیه کارمندای شرکتمون هم تعریف کردم و اونا هم به بقیه گفتن و خیلی زود کار و بارمون خوب شد.

چون اکثر ماها خودمون رو با شرایط وفق دادیم و وضعمون بهتر شد و خیلی های دیگه هم مثل خودم میگفتن که این داستان توی زندگی شخصیشون خیلی کمک کرده.

با این وجود افرادی هم بودند که میگفتن که این داستان به دردشون نخورده.

اونا یا این درس ها رو بلد بودند و باهاش زندگی کرده بودند یا اگر بخوایم ساده تر بگیم فکر میکردند که همه چیزو میدونن و به همین خاطرم نمی خواستن یاد بگیرن.

اونا نمیتونستن بفهمن که چرا این داستان این همه به درد بقیه خورده.

وقتی یکی از مدیران ارشد ما که براش مشکل بود خودشو وفق بده گفت خوندن این داستان فقط وقت تلف کردنه، بقیه بهش خندیدن و گفتن که اون کدوم یکی از شخصیت های داستانه؟ یعنی همون که چیزی یاد نگرفت و متحول نشد؟

آنجلا پرسید اسم داستان چیه؟

اسمش اینه: چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد؟

همه خندیدند، کارلوس گفت: فکر کنم ازش خوشم بیاد. داستانو برامون تعریف میکنی؟ شاید بشه یه چیزی از توش درآورد.

مایکل گفت: حتما خوشحال میشم. زیاد وقت نمیگیره.

و شروع کرد….

منبع کتاب: چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد؟ نوشته: اسپنسر جانسون

مطالب مشابه از ذهن آموز:
دیدگاهی بگذارید